و خدایی که در این نزدیکیست
در پاییز چشمانت خانه کردم مانند گنجشک های بی پناه در سرما ... کمی از گرمای وجودت را می خواهم تا دوباره بال بگشیایم و پرواز کنم به بلندای کویر دلتنگی و تو ای پاییز دوباره با تمام قوا آمدی ای تا خاطرات ورق خورده ی زندگیم وتمام لحظه های شیرین و گذر زمان را برایم زنده کنی و ابر آسمانت هم گام با من می بارد... هق هق گریه هایم در میان غرش ابرها گم می شود. میخواهم از تو بپرسم ای آسمان غم انگیز پاییز: تو چرا می گریی؟ آیا تو نیز دلت برای همه ی خاطرات گذشته تنگ است؟ هیچ چیز را با قدم زدن در هوای بارانیت عوض نمی کنم،صدای خوردن ضربه های باران بر برگهای درختانت ضربان قلبم را برای یک سال دیگر تنظیم میکند و صدای خش خش برگهایت در زیر پایم آرامشی ست که همیشه از هوای باران خورده ات می گیرم،با تو کوچه باغ خیالم پر است از رویاهای عاشقانه و آتش این عشق به تمام وجودم گرمی می بخشد،می خواهم ببارم مانند چشمانت در هوای ابری دلتنگی ها و فریاد بزنم در این هوا از همیشه عاشق ترم... امروز سالروز تولدم است و من در این روز تو و عشقت را از خدا میخواهم دوستت دارمممم دلتنگیهایت را به زور به من نچسبان من خوب میدانم که از جای دیگری کنده شده... خوش بحالت که نازت خریدار دارد من نازم را ارزان میدهم اما باز کسی نمی خرد... چشمانت همه جا همراه من است اما باز برایت دلتنگم نمیدانم دلتنگیم را با چه واژه ای بیان کنم که به چشمانت برنخورد... دستم به خدا نمیرسد ولی خدا هر روز مرا نوازش میکند دلم به اندازه ی تمام چکاوکان هوای خواندن دارد میخوانم صدایم محزون است آنقدر محزون که آسمان نیز دلش میگیرد
Power By:
LoxBlog.Com |