و خدایی که در این نزدیکیست

 

 رد پایت همه جا جاریست

در خلوتگه بی کسی هایم

فریادهای بیصدایم بیشتر به گوش میرسد

نگاه غریبت هنوز برایم آشناست

در اندوه صدایم بغضها میشکنند

بی صداتر از همیشه 

و من باز هم خسیس از یاد توام...

 

نوشته شده در چهار شنبه 21 آذر 1391برچسب:,ساعت 23:59 توسط بیتا| |

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

در پيچ و خم نگاهت احساس مي كردم كه چيزي مي خواهي بگويي اما نمي تواني و خود مي دانم كه من نيز در گفتن اين واژه مي مانم و نمي دانم احساسم را چگونه بيان كنم اي يگانه تنهايي من ، در خلوت عشق با تدبير در افكار خود احساس مي كنم كه تو هستي كه مي تواني مرا از اين سرزمين خاكي به درياي نور برساني و در ميان آسمان شب تنها ستاره اي هستي كه پرتو نوراني خود را مانند مهتاب پر فروغ هستي بخش بر من مي تاباني مي خواستم از تمامي قطرات دريا براي رسيدن به تو كمك بگيرم اما ترسيدم ، ترسيدم كه مبادا در گرداب اين عشق عظيم غرق شوم و مي خواستم از تمامي ستارگان آسمان براي رسيدن به تو كمك بگيرم اما ترسيدم ، ترسيدم كه در تلألو نور آنها هيچ گاه تو را نبينم اما اين بار نوشتم ، نوشتم تا عشقم را ثابت كنم و ديدم كه چگونه واژه ها و كلمه ها آهسته ، آهسته و بدون هيچ انديشه اي لغزيدند و بي اختيار خود را در كنار يكديگر قرار دادند و تو را بر روي لوح دلم حك كردند تا بداني تا آخرين نفس به يادت هستم اي زيباترين واژه تنهايي من

 

........... دوستت دارم و عاشقت مي مانم ...........

نوشته شده در چهار شنبه 15 آذر 1391برچسب:,ساعت 18:10 توسط بیتا| |

 

شاید انار نباشی که دستم به تو برسد ولی برگ هم که باشی مانند باغبان با تمام وجودم برمیدارمت و روی قلبم میگذارم میبوسمت و در دفتر خاطراتم آنجا که بهترینها را برایت مینویسم میگذارمت...

 

از وقتی که رفتی چشمانم کم سوتر شده اما همیشه چشم انتظارم بسوی جاده ی عشق و منتظرم برای آمدنت...

 

  

راست می گویند دل به دل راه دارد وقتی یادم میکنی دلم آشوب است

 

چه مجازات سختی ست اینکه بگویند تا اطلاع ثانوی عاشقی ممنوع

 

شب است و تاریک دستان عشقم دور است خیلی دور امشب سرما بیشتر به عمق وجودم نفوذ کرده فانوسم را برمیدارم و در خلوتگه تنهاییم جستجویش میکنم آهای مجنون بی کسی هایم کجایی؟ توقرار نبود تنهایم بگذاری تو نباشی هیچم برگرد دیگر توان بی تو بودن را ندارم برگرد،از عمق وجودم فریاد میزنم اما غیر از انعکاس صدایم صدایی نیست

خدایا راهی نشانم بده که اکنون گمراه ترین آدم روی زمین منم...

 

نه از سرم می افتی نه از چشمم... کجای دلم نشسته ای که جایت اینقدر امن است؟؟

 

من بودم ، تو و یک عالمه حرف و ترازویی که سهم تو را از شعرهایم نشان می داد ! کاش باشی و ببینی وقت دلتنگی ، یک آه چقدر وزن دارد

 

دلم تنگـ شده برایت ... امـا نمی شود برایت بگویم ازاین دلتنگی..... دلتنگی را نشانت می دهم با این نوشتــــه ... جایی مـی گذارم کـه شایـد یک روز ازآن گذرکنی و بخوانی و کاش بدانی که مخاطب من فقط و فقط تــو بوده ای

 

نوشته شده در جمعه 10 آذر 1391برچسب:,ساعت 15:45 توسط بیتا| |

در پاییز چشمانت خانه کردم مانند گنجشک های بی پناه در سرما ...

کمی از گرمای وجودت را می خواهم تا دوباره بال بگشیایم و پرواز کنم به بلندای کویر دلتنگی

 و تو ای پاییز دوباره با تمام قوا آمدی ای تا خاطرات ورق خورده ی زندگیم وتمام لحظه های شیرین و گذر زمان را برایم زنده کنی و ابر آسمانت هم گام با من می بارد...

هق هق گریه هایم در میان غرش ابرها گم می شود.

میخواهم از تو بپرسم ای آسمان غم انگیز پاییز:

تو چرا می گریی؟

آیا تو نیز دلت برای همه ی خاطرات گذشته تنگ است؟

هیچ چیز را با قدم زدن در هوای بارانیت عوض نمی کنم،صدای خوردن ضربه های باران بر برگهای درختانت ضربان قلبم را برای یک سال دیگر تنظیم میکند و صدای خش خش برگهایت در زیر پایم آرامشی ست که همیشه از هوای باران خورده ات می گیرم،با تو کوچه باغ خیالم پر است از رویاهای عاشقانه و آتش این عشق به تمام وجودم گرمی می بخشد،می خواهم ببارم مانند چشمانت در هوای ابری دلتنگی ها و فریاد بزنم

در این هوا از همیشه عاشق ترم...

نوشته شده در چهار شنبه 19 مهر 1391برچسب:,ساعت 18:20 توسط بیتا| |

امروز سالروز تولدم است و من در این روز تو و عشقت را از خدا میخواهم

دوستت دارمممم

نوشته شده در دو شنبه 17 مهر 1391برچسب:,ساعت 12:3 توسط بیتا| |

دلتنگیهایت را به زور به من نچسبان من خوب میدانم که از جای دیگری کنده شده...

نوشته شده در یک شنبه 9 مهر 1391برچسب:,ساعت 11:31 توسط بیتا| |

خوش بحالت که نازت خریدار دارد

من نازم را ارزان میدهم

اما باز کسی نمی خرد...

نوشته شده در یک شنبه 9 مهر 1391برچسب:,ساعت 11:7 توسط بیتا| |

چشمانت همه جا همراه من است اما باز برایت دلتنگم نمیدانم دلتنگیم را با چه واژه ای بیان کنم که به چشمانت برنخورد...

نوشته شده در جمعه 7 مهر 1391برچسب:,ساعت 15:13 توسط بیتا| |

دستم به خدا نمیرسد ولی خدا هر روز مرا نوازش میکند

نوشته شده در چهار شنبه 5 مهر 1391برچسب:,ساعت 12:24 توسط بیتا| |

دلم به اندازه ی تمام چکاوکان هوای خواندن دارد میخوانم صدایم محزون است آنقدر محزون که آسمان نیز دلش میگیرد

نوشته شده در چهار شنبه 5 مهر 1391برچسب:,ساعت 12:23 توسط بیتا| |


Power By: LoxBlog.Com